liberte noire

liberte noire

book_age16+
0
FOLLOW
1K
READ
mystery
small town
like
intro-logo
Blurb

هری در فرانسه مشغول به تحصیل و تبدیل شدن به یک دکتر درجه یکه اما همه چی تغییر می کنه وقتی پدرش متوجه رابطه اش با یک پسر می‌شه و اون مجبوره با همه چیز خداحافظی کنه، با عشق، خانواده و شغلش، اما همه چیز همین طوری رها نمی‌شه اون به یکی از شهر های آلمان می‌ره و در هتلی اقامت می کنه که مدیر اون هتل همه چیز رو براش تغییر می‌ده.اما آیا عاشق شدن تو قرن 20, بین دوتا مرد می تونه به همین سادگی باشه؟

chap-preview
Free preview
مقدمه
آزادی سیاه Je veux de l'amour, de la joie, de la bonne humeur Ce n'est pas votre argent qui fera mon bonheur Moi je veux crever la main sur le cœur Allons ensemble, découvrir ma liberté Oubliez donc tous vos clichés Bienvenue dans ma réalité [من عشق، خوشی و حال خوب می‌خواهم پول شما مرا خوشبخت نمی‌کند من می‌خواهم وقتی که جان می‌دهم دستم بر روی قلبم باشد با هم برویم، آزادیم را کشف کنیم تمام کلیشه‌ها را فراموش کنید به واقعیت من خوش آمدید] سلام، همون اول می رم سر اصل مطلب حرف های اضافی رو اخر سر میگم، همون طور که گفتم اسم این فن فیکشن آزادی سیاه یا همون Liberté noire (لیبرتی نوعا ) هست. داستان تو قرن ۲۰ (دهه های ۱۹ میلادی چند سال بعد جنگ جهانی اول ,1935-1945) اتفاق می افته، هری توسط پدرش طرد می شه و برای پیدا کردن یکی از دوستاش می ره به یکی از شهر های آلمان و موقتا تو یکی از هتل هایی می مونه که مدیر اون هتل ... بقیه ماجرا هم با روند داستان خودتون می فهمین . چندتا نکته بگم بعد بریم سراغ داستان ۱- داستان تم تاریخی داره، من خیلی از سرگذشت ها و اتفاقات واقعی استفاده کردم، سعی می کنم خوب بتونم اون برهه رو براتون تداعی کنم ولی مطالبی که من روش دست گذاشتم، خیلی کم راجع بهش تو اینترنت موجوده، خیلی هاش رو مجبور شدم ترجمه کنم، بنابراین اگر کمی و کاستی داشت ببخشید. ۲- داستان، شرینگه، اسمات معلوم نیست داشته باشه یا نه ولی اگر هم داشت آن چنان باز نیست. خلاصه این اولین بوکی لریه که می نویسم امیدوارم دوست داشته باشین پگاه ^^ *متأسفانه چپتر کارکتر ها پاک شد اشتباهی اما جلوتر گذاشتم اگر خواستین چک کنید . _______ "پیش‌درآمد" یک روز به خانه‌ای متروکه، در دل یک جنگل، قدم خواهم گذاشت. وقتی از پرچین ها می‌گذرم و به حیاط خانه می‌رسم؛ درخت تنومند سیب جلویم قد علم می‌کند. هنوز هم پابرجاست و تنه اش یادآور سال‌های عمرش است. چند سیب سبز روی زمین افتاده، احتمالا مهمان پرندگان و حیوانات می‌شود... تنها رفقای این درخت بعد از ترک صاحبشان. ذهنم سمت رهگذران دیگر آن می‌رود؛ آیا جادوگر سفید برفی برای مسموم کردن او، این سیب را چید؟ چند عاشق سیب های آن را باهم شریک شده اند؟ چند پسر بچه از شاخه های آن بالا رفتند و طعم ترش سیب هایش را چشیده اند‌؟ به سمت درخت زمزمه می‌کنم: "اما من فقط یک رهگذر ساده ام... کسی که قدم‌ها و خیالش او را به اینجا کشیده" قدم هایم را به سمت در بر می‌دارم. دری قدیمی و چوبی که رنگ و رویش پریده و کهنسالش را بیشتر به رخ می‌کشد. در را با صدای قژقژی باز می‌شود. باز ذهنم سمت این می رود که پیش از من، چه کسی، کنجکاویش، او را به اینجا کشانده است. وسایل قدیمی اطرافم را از نظر می گذرانم... مبل های زرشکی که بخاطر گرد و خاک به خاکستری می‌زنند ...فرش رنگ و رو رفته و شومینه‌ای که سرجایش خاموش و آرام است. گلدانی بر روی میز، و گلی پژمرده داخل آن سر خم کرده است. پارچه های رنگارنگ سنتی روی میز و مبل ها، سال‌هاست خاک می‌خورند. تار عنکبوت هایی که، جای جای خانه، لانه گزیدند. اما با وجود این کهنگی، هنوز می توانی زندگی را ببینی. انگار روح خانه هنوز زنده است و زندگی می‌کند. انگار هنوز می توانی در ردپای صاحبان خانه قدم بگذاری! به سمت پله ها قدم بر می‌دارم، دستم را روی نرده ها می کشم، می توانم گردی که روی آن نشسته حس کنم. اما چه اهمیتی دارد؟ قرار است حس کهنگی خانه در بند بند وجودم نهادینه شود. از راهرو می گذرم و به اتاق خواب ها می رسم. در یکی از اتاق ها را باز می‌کنم و با تخت دونفره ای مواجه می‌شوم... ملافه هایی که از کهنگی چرک شده و به زردی می‌زنند. پرده حریری که هم‌چنان با باد می‌رقصد و هم نوازی می‌کند. در کمدی که باز است و می‌توانی پیراهن های آویزان شده در آن را ببینی. دستم را جلو می برم و پارچه آن را لمس می‌کنم‌. یک کت شلوار چهارخانه خاکستری، کنار یک کت و شلوار کرم رنگ... حتی سایزشان هم متفاوت است و در نهایت کراواتی که دور یقه آن آویزان شده... کلاه نیوز بوی ‌ای که روی رخت اویز افتاده است، وسوسه ام می‌کند لمسش کنم. آن را بر می‌دارم و روی سرم می‌گذارم، به خودم در آینه قدیمی می‌نگرم و حس می‌کنم به قرن بیست پا گذاشته ام... شاید حوالی دهه های سی و چهل ... پارچه ها بوی کهنگی و نا می دهد اما می‌خواهم این عطر را با خودم ببرم. از اتاق بیرون می‌آیم و پاهایم، بار دیگر، مرا به اتاق زیر شیروانی می‌کشاند. اتاقی کاملا چوبی... با رنگ قهوه‌ای شکلاتی که گرمایش در آغوشم می‌گیرد. نور از پنجره شیروانی به داخل می‌تابد و ذرات گرد و غبار در آن حضورش را لو می‌دهد. صندوقچه فلزی زیر پنجره توجه ام را بیشتر همه جلب می‌کند. به سمت آن می روم و روبروی آن زانو می‌زنم‌ و باز اهمیتی به کثیف شدن زانوهایم نمی‌دهم. قفل آن را می‌کشم، آنقدر فرسوده شده که با چند بار کشیدن می شکند. در سنگین آن را بلند می‌کنم و ناگهان از گرد و غبارش عطسه می‌کنم. چشم هایم را باز و بسته می‌کنم؛ نگاهم به دفترچه ای که در وسط آن قرار دارد می‌افتد و انبوه نامه هایی که با یک نخ وصل شده و به زردی می‌زنند. عکس های قدیمی ای که در کف صندوقچه پراکنده شده اند. عکس ها را برمی‌دارم و بعد دستم را روی آن می‌کشم. به تصویر دو مرد که به من نگاه می‌کنند، می‌نگرم... نمی توانم حدس بزنم چشم‌هایشان چه رنگی است، اما هردویشان زیبا هستند، زیبا و جوان! به پایین عکس نگاه می‌کنم و دست خطی که روی آن نوشته است. همه این ها بیشتر وسوسه ام می‌کند، دفترچه را بر می‌دارم و به صندوقچه تکیه می‌دهم. صفحه اول را باز می‌کنم... گردبند صلیبی در صفحه اول آن افتاده است. بدنه نقره‌ای آن زیر نور برق می‌زند. نگاهم می‌افتاد به دست خطی که روی صفحه اول نوشته است: "سلام ... من هری ام به خاطرات من خوش اومدی. بی مقدمه شروع می‌‌کنم اگر عاشقی، داستان من و مَردم رو شروع کن."

editor-pick
Dreame-Editor's pick

bc

Shifted Fate

read
478.0K
bc

Chosen, just to be Rejected

read
117.0K
bc

Corazón oscuro: Estefano

read
507.8K
bc

Holiday Hockey Tale: The Icebreaker's Impasse

read
119.0K
bc

The Biker's True Love: Lords Of Chaos

read
257.2K
bc

The Pack's Doctor

read
567.4K
bc

MARDİN ÇİÇEĞİ [+21]

read
665.5K

Scan code to download app

download_iosApp Store
google icon
Google Play
Facebook